زیارلو

مطالب متنوع و جالب

زیارلو

مطالب متنوع و جالب

گفته بودم چو بیایی غم ِ دل با تو بگویم..

امسال هم چون سال ِ گذشته موسم ِ آمدنش فرا رسید.
فصل ِ دیده شدن اش.
و من دوباره دیدم اش،
دوباره خدا نشونم داد،
زیبا بود،
به معنای واقعی "زیبا"،
باز هم نقطه ی شروع و پایانش معلوم نبود.
باز هم "لحظه" که می گذشت کامل و کاملتر می شد،
همون جای همیشگیش بود،
همون جای همیشگی.
همون جای آشنا.
بهم گفت بنویسش،
بهش گفتم بگذار تا هست زندگیش کنم،
گفت با ما زندگیش کن، با ما سهیم اش شو،
با مایی که نمیبینمش،
از خودم پرسیدم تو دلم، تا هست زندگیش کنم؟
مگه موقع هایی که سر ِ جاش نیست کجاست؟
مگه وقتی ما نمیبینیمش جایی جز تو جای همیشگیش قرار داره؟
فقط این ماییم که قادر به دیدنش نیستیم..
یا وقت ِ دیده ی ما شدنش فرا نرسیده هنوز..
مثل ِ امروز ِ من..
جلوی شرکت تو پیاده رو واستاده بودم،
عصر ِ جمعه ی عجیب دلگیری بود..
روزها بود که ندانسته داشتم انتظاری چیزی ندانسته تر رو می کشیدم..
و حالا،
دلم می خواست جلوی یکی یکی آدمهای نا امیدی رو که با چهره های عبوث و در هم فرو رفته، بی تفاوت از جلوم رد می شدند و تو دلشون غصه هاشون رو مرور می کردند– غصه هایی شاید از جنس ِ قسطهای عقب افتاده یا .. بود - ، روبگیرم و دستشون رو بگیرم تو دستم و با دست ِ دیگه ام و با سوی انگشتم نشونشون بدم سوی جای همیشگیش رو..
ازشون بخوام وبهشون بگم به پاتون می افتم وایستید،
التماستون می کنم سرتون رو بلند کنید..
التماستون می کنم فقط نگاه کنید..
لحظه ای " درنگ " کنید..
بخصوص بچه هایی که همراه ِ پدر یا مادرشون از جلوم رد می شدند،
بخصوص اون دختر بچه ی 4،5 ساله ای که دست ِ پدرش رو گرفته بود و عینک به چشم داشت و دامن ِ قرمزی به تن و هی شیرین زبونی می کرد و هی غر می زد..
و او..
دلم آتیش گرفت وقتی بهم گفت که هیچوقت رنگین کمون ِ واقعی ندبده..
اما من،
دومین بار بود که میدیدمش،
یعنی درک اش می کردم.
بهش گفتم بچه هم بودم رنگین کمونای زیادی دیدم به گمانم،
ازم پرسید که از کجا معلوم اون رنگین کمونای دنیای کودکی از رنگین کمونای توی کتاب نقاشی ها و داستانها نبودن؟
یا رنگین کمونای توی کارتون های زمان ِ کودکی..
نمیدونستم چی جوابش رو بدم،نمیدونستم..
اما این بار،
تمام ِ احساس هایی که در لحظه درمن جان می گرفت واقعی بود و جاری..
نه کتاب ِ داستان و نقاشی در کار بود و نه کارتونی..
تنها زیبایی و " امید " بود که از قوس ِ زیبای کمان ِ رنگین ِ آسمانها می تراوید.
تجلی عینی و واقعی از واژه ی " امید " و " زیبایی " و بس..
راهی که به مقصدی نمی انجامید جز " نور "
کثرتی از انوار که در نهایت ِ یگانگی پرتوی از نوری یگانه بیش نبود.
داشتم به این فکر می کردم- وقتی که قوس ِ زیباش داشت کامل می شد -
به منظره ای دیگر که از دیدنش سیری نداشتم..
و بارها و بارها عطش ِ فروکش ناپذیر ِ چشم دوختن به آن چشم انداز ِ زیبا تاکید وسفارشم شده بود و خودم هم به درک و باورش رسیده بودم،
چشم دوختن ِ به این اتفاق ِ از جنس ِ نور،
"کعبه" را به نظاره نشستن را در برابر ِ دیدگان ِ بیقرار و بی تابم متجلی می ساخت
و تداعی ام می کرد.





ای خدای ِ نزدیکتر از رگ ِ گردن به من..
تنها از تو " لیاقت " و توان ِ شکر ِ داده های بی انتهایت را می طلبم..
چشم ام می گشایی..
روحم به پرواز در می آوری..
در لحظه مسافرم می کنی و میبری و بازم می آوری..
دستم می گیری و در لحظه در عرشت به ضیافتم فرا می خوانی..
دم بر نمی آورم..
خود را رها می کنم.
وقتی " تو" هستی،
وقتی " دوست " هست،
" واژه " هست،
" برادر" هست،
" امید " هست،
" رنگ " هست،
" آسمان" هست،
" زندگی " هست،
" عشق " هست،
و " ایمان " هست و " تو " هستی و " تو " هستی و " تو " هستی..
مرا به نام فرا خوانده ای وقتی..
چگونه بمانم؟!
چگونه بنالم؟!
چگونه به ناتمام ام رضا دهم؟!
چگونه راضی شوم به اینگونه بودنی..
مرا جز عرصه ی عرش ِ کبریایی ات راضی ام نمی کند..
من جز به کمتر از " تو " راضی نمی شود روح ِ عاصی و جان ِ بی قرار و جدا افتاده ام..
مرا راه می دهی،
مرا راه می دهی و راه را نشانم می دهی..
چگونه بمانم؟!
چگونه نیایم؟!
چگونه بودنم را به کمترین هایی که از آن ِ من نیست و وصله ی ناجور ِ نافرمی بیش نیست بیالایم؟
چگونه شکوه کنم!
کم بیاورم!
نا امید باشم!
خسته باشم!
اینهمه ای که بخشیده ای و نمی بینم و نمیدانم و هنوز به درکش نرسیده ام تا کجا هایم کافیست ومی آوردم و من بی خبر ِ آنم..
مرا ببخش..
هیچ آبی را یارای فرو نشاندن ِ این آتشی که در من نهاده ای نیست که نیست..
و هیچ یاسی را توان و یارای در افتادن با امیدی که در دلم نشانده ای..
و از آدمها زیاد بد عهدی دیده ام و تنها تویی که درتحقق ِ وعده های راستین و نورانی ات هیچ خللی وارد نیست و وفای عهدت بر من عیان است و جان ِ جانم بی قرار ِ لایق ِ وفای عهد ِ چون تویی بودن و تو را به تمام زندگی کردن..
تا همیشه یی که هستی هم که بنویسم پایانی ندارد " حرف " هایم با " تو "
به نام ِ نامی ِ امید ِ رهایی از تاریکی هایم،
به نام ِ نامی ِ " نور " ات سکوت می کنم،
و در دل به هزار آوای خاموش می خوانمت..

-------------------------
چه بگویم که غم از دل،
برود چون تو بیایی..


پ.ن : چقدر گرفت دلم هنگامی که پرنیان توی قسمتی از پست ِ خیالش نوشته بود:

"وقتی توی یه شهر شلوغ و پر از دود و خستگی زندگی میکنی دیدن بارون یا یه تیکه ابر زیبا از بالای آجرهای دیوار ، یا یه دونه ستاره کوچولو که نمی دونم چه جوری توی این همه دود و دم هنوز جلوه گری میکنه ، غنیمته.. "


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد