زیارلو

مطالب متنوع و جالب

زیارلو

مطالب متنوع و جالب

باران که میگیرد...

باران که میگیرد آرام می شود سوختنم ، مثل ِ تنور نانی که آرام آرام سرد می شود .. شعله ها می مانند از زبانه کشیدن های مدام در من . باران که می بارد رام می شوم ، اهلی ام می کند انگار این حادثه ، تکه های خشکیده ی جانم را که سوی شکستن راهی اند، جان ِ باز از دوباره می بخشد و راهی سمت ِ نورشان می کند باران . باران که می بارد ، زندگی کوبه اش را با ضرباهنگی آرام و مدام اما پرطنین و خوشنوا، بر تمام ِ بودن ام می کوبد.. چون گاه ِ در افتادن ِ آب در میانه ی گندم های داغ ِ تازه آرد شده و رهیده از سنگ ِ آسیاب ، بی تاب می شود جان ِ جانم گاه ِ باران .. انگار که جان ِ گندم، بی تاب ِ خمیر ِ نان شدن و یگانه گشتن با آبیست که در او افتاده ..

حسنک کجایی؟

گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی...؟

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به
خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به
تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای
خود ژل می زند.

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری
تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می
کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد
سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست
که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه
روی ریل ریزش کرده بود. ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت.
ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت
اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و
مسافران قطار مردند.

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان
چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی
مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم
مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد او
کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد. او آخرین بار که گوشت قرمز
خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گله
ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد.

به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

امید در نومیدی

من گلی داشتم که به علت بی دقتی من پژمرده و خشک شده بود. دیر متوجه اش شدم. وقتی دیدم که خشک و زرد شده، نا امید شدم از سالم شدنش، بهش آب ندادم و با ناراحتی منتظر مرگش شدم.

  
دوستی گلم رو دید و بهم گفت : "بهش آب بده، شاید زنده شد." 

بی امید از نتیجه دبدن یه جرعه آب ریختم پاش. روز بعد که از سر کار برگشتم دیدم که گلم جون گرفته. برگ های خشک و زردش سبز شده و قامت خمیده اش راست. انگار که معجزه شده بود! 
از شادی جیغ کشیدم و بالا و پایین پریدم. گلم دیگه زنده شده بود.

 نا امید نشیم. شاید فاصله ما و یک معجزه فقط یه جرعه آبه. شاید معجزه خیلی ساده تر از اون چیزی رخ میده که تو فکر ماست. شاید اراده خدا به نیست و خراب شدن چیزی نیست. کمی امیدوارنه زحمت بکشیم. خدا راست میگه که نا امیدی بد ترین گناهه.

حکیمانه

اگر روزی دشمن پیدا کردی, بدان در رسیدن به هدفت موفق بودی.
 

اگر روزی تهدیدت کردند, بدان در برابرت ناتوانند.

 اگر روزی خیانت دیدی, بدان قیمتت بالاست.
 

اگر روزی ترکت کردند، بدان با تو بودن لیاقت می خواهد.

 
پیش از سحر تاریک است اما تاکنون نشده که افتاب طلوع نکند. به سحر اعتماد کنید.

 
اگر آفتاب را به نظاره بنشینی، سایه را نتوانی دید.

 
امروز نخستین روز آینده ی توست.

 وقتی یکی از درهای شادی بسته می شود،در دیگری باز می شود،ولی اغلب،ما آن قدر به در بسته نگاه می کنیم که
در باز شده را نمی بینیم.
 

آنقدر شکست خوردن را تجربه کنید تا راه شکست دادن را بیاموزید.

     

بادکنک ها همیشه با باد مخالف اوج میگیرند.
 

برای خود زندگی کنیم نه برای نمایش دادن آن به دیگران.
 

سفری به طول هزار فرسنگ با یک گام آغاز می شود.
 

بازنده در هر جواب مشکلی را می بیند، ولی برنده در هر مشکلی جوابی را می بیند.

 به جای موفقیت در چیزی که از آن نفرت دارم، ترجیح می دهم در چیزی شکست بخورم که از آن لذت می برم (هینز
سیندی).

 
بادبادک تا با باد مخالف روبه رو نگردد ، اوج نخواهد گرفت.

 

آن‌چه را که در مزرعه ذهن خود کاشته‌اید درو خواهید کرد.
 

اگر در جریان رودخانه صبرت ضعیف باشد هر تکه چوبی مانعی عظیم بر سر راهت خواهد شد.
 

آن که امروز را از دست می دهد ! فردا را نخواهد یافت.
هیچ روزی از امروز با ارزش تر نیست.

 

چنان باش که بتوانی به هر کس بگویی مثل من رفتار کن.

 

انسان هر چه بالاتر برود احتمال دیده شدن وصله ی شلوارش بیشتر می شود (( ادیسون ))
 

هنگامی که درگیر یک رسوایی می شوی ، در می یابی دوستان واقعی ات چه کسانی هستند. ( الیزابت تیلور ))
 

عشق عینک سبزی است که با آن انسان کاه را یونجه می‌بیند .(( مارک تواین ))

 
من نمیگویم هرگز نباید در نگاه اول عاشق شد اما اعتقاد دارم باید برای بار دوم هم نگاه کرد. (( ویکتور هوگو ))

 
هرگز به احساساتی که در اولین بر خورد از کسی پیدا می کنید نسنجیده اعتماد نکنید .(( آناتول فرانس ))
 

تصمیم خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد .(( پائولوکوئیلو ))
 

مهم نیست چه پیش آمده ، تحمل کن و اندوه خود را زیر لبخندی بپوشان .( دیل کارنگی )

 
علف هرزه چیست ؟گیاهی است که هنوز فوایدش کشف نشده است .(( امرسون ))

 
بردن همه چیز نیست ؛ امّا تلاش برای بردن چرا .(( وئیس لومباردی ))

وصیت نامه گابریل گارسیا مارکز

اگر برای لحظه ای خداوند فراموش می کرد که من پیر شده ام و به من کمی دیگر زندگی ارزانی می داشت، شاید تمام آنچه را که فکر می کنم بازگو نمی کردم ، بلکه تأمل می کردم بر تمام آنچه که بازگو می کنم. چیزها را نه بر مبنای ارزش آنها که بر مبنای معنای آنها ارزش گذاری می کردم. کم می خوابیدم. بیشتر رؤیاپردازی می کردم، در حالیکه می دانستم که هر دقیقه ای که چشمانمان را می بندیم، 60 ثانیه نور را از دست می دهیم.به رفتن ادامه می دادم آن هنگام که دیگران مانع می شوند. بیدار می ماندم آن هنگام که دیگران می خوابند. گوش می دادم هنگامی که دیگران سخن می گویند و با تمام وجود از بستنی شکلاتی لذت می بردم.اگر خداوند به من کمی زندگی می داد، به سادگی لباس می پوشیدم، صورتم را به سوی خورشید می کردم و نه تنها جسم که روحم را نیز عریان می کردم.خدای من، اگر قلبی داشتم نفرتم را بر یخ می نوشتم و منتظر طلوع خورشید می شدم. با اشک هایم گل های رز را آب می دادم تا درد خارها و بوسه ی گلبرگهایشان را احساس کنم.خدای من، اگر کمی دیگر زنده بودم نمی گذاشتم روزی بگذرد بی آنکه به مردم بگویم که چقدرعاشق آنم که عاشقشان باشم. هر مرد و زنی را متقاعد می کردم که محبوبان منند و همواره عاشق عشق زندگی می کردم.به کودکان بال می دادم امَا به آنها اجازه می دادم که خودشان پرواز کنند. به سا لخوردگان می آموختم که مرگ نه در اثر پیری که در اثر فراموشی فرا می رسد.آه انسان ها، من این همه را از شما آموخته ام. من آموخته ام که هر انسانی می خواهد بر قلَه کوه زندگی کند بی آنکه بداند که شادی واقعی ، درکِ عظمت کوه است. من آموخته ام زمانی که کودکی نوزاد برای اولین بار انگشت پدرش را در مشت ظریفش می گیرد، برای همیشه او را به دام می اندازد. من یاد گرفته ام که انسان فقط زمانی حق دارد به همنوع خود از بالا نگاه کند که باید به او کمک کند تا بر روی پاهایش بایستد. از شما من چیزهای بسیار آموخته ام که شاید دیگر استفاده ی زیادی نداشته باشند چرا که زمانی که آنها را در این چمدان جای می دهم، با تلخ کامی باید بمیرم .