زیارلو

مطالب متنوع و جالب

زیارلو

مطالب متنوع و جالب

دوستی از دوجنس مخالف

مردوزن

یکی از نیازهای اساسی زندگی انسان، تعامل و ارتباط با دیگران است. انسان در طول رشد خود، پیوسته برای بقا و پیشرفت خویش، محتاج ارتباط با دیگران است که بین این امر با سلامت رابطه ای نزدیک وجود دارد. تمام انسان ها به دنبال یافتن کسانی هستند که با آن ها احساس خوش بختی کنند و از زندگی با آن ها لذت ببرند و در کنارشان منفعت بیشتری کسب کنند. در بین ارتباطات انسانی، نیاز به ارتباط با جنس مخالف هم در مقطعی از زندگی انسان مطرح می شود و این زمانی است که پسر و دختر تصمیم می گیرند تا همسر آینده را انتخاب کنند و در این ارتباط مقطعی که لازمه شناخت از همدیگر است، اصولی مطرح هستند.

 

باید توجه داشت که نیروی پیوندجویی دو جنس مخالف، دل دادگی های پسرانه و دلبری های دخترانه و دل بستگی های طرفین، در قشر جوان وجود دارد. البته این ارتباط ها و علاقه ها منشأ تشکیل خانواده و بقای نسل و ادامه حیات می گردند، ولی باید در چارچوب اصولی اخلاقی و شرعی باشند.

 

گاهی این علاقه ی درونی به جنس مخالف و نیاز به ارتباط با او، از چارچوب هنجارهای اجتماعی و دینی خارج می شود و به سوی بی عفّتی و گناه کشیده می شود که این امر بسیار ناشایست و غیراخلاقی است.

 

در این مقالات ، سعی خواهد شد تا چارچوب ارتباط با جنس مخالف، که گاهی برای انتخاب همسر لازم است، طبق معیارهای اسلامی و اخلاقی بیان گردد تا نوجوانان عزیز از شرایط آن مطّلع گردند. اما پیش از بیان اصول ارزشی و اخلاقی ارتباط، لازم است تعریف دوستی با جنس مخالف بیان گردد ـ تا خدای ناکرده ـ جوانان عزیز به این عمل ضدارزشی و حرام گرفتار نشوند.

 

 تعریف «دوستی دختر و پسر»

بر اساس قواعد کلی حاکم بر ارتباط میان فردی، نمی توان هر ارتباطی را «دوستی دختر و پسر» نامید، بلکه می توان گفت: «دوستی دختر و پسر» یعنی: ارتباطی که بین دو جنس مخالف وجود دارد و در این ارتباط، محبت، صمیمیت، عشق و علاقه ی قلبی ویژه وجود دارد و از این رو، ارتباط دو کودک یا ارتباط تحصیلی یا ارتباط معلم با شاگرد و مانند آن، که برای اهداف خاصی است، نمی تواند از مقوله دوستی دختر و پسر باشد.

 

 انگیزه های برقراری ارتباط با جنس مخالف

1. وعده ازدواج: یکی از بهانه های ارتباط بین پسران و دختران وعده ازدواج از ناحیه پسر است و معمولا با این وعده ها پسران با دختران ارتباط پیدا می کنند. در حقیقت، دختر و پسر با طرح مسئله «ازدواج» با یکدیگر رفاقت کرده، سعی می کنند نیازهای عاطفی همدیگر را برآورده کنند، اما حقیقت امر این است که این وعده ها در حدّ خیال بافی می مانند و جامه عمل نمی پوشند; زیرا خانواده  چنین افرادی را در حدّ لازم پخته و شایسته برای ازدواج نمی یابند، طرح مسئله «ازدواج» از سوی پسر اگر هم صورت گیرد، با مخالفت خانواده اش روبه رو می شود و حتی اگر پسر به خواستگاری دختر نیز برود، خانواده دختر چنین ازدواجی را نمی پسندند. بنابراین، وجود فکر ازدواج در بین دختران و پسران تنها نوعی ساز و کار دفاعی برای ایجاد رضایت خاطر و رهایی از اضطرابی است که در نتیجه عملِ بر خلاف قواعد و هنجارهای خانواده و جامعه صورت می گیرد.

بهترین روش ایجاد ارتباط، در پرتو اصول دینی است که خانواده پسر از خانواده دختر خواستگاری کند و تحت نظارت والدین تحقیقات ادامه یابند و از خصوصیات همدیگر مطلع شوند.

2. انگیزه جنسی: از انگیزه های دیگر ارتباط دختر و پسر بهره بری جنسی است. این پدیده در میان اقشاری از جامعه که از لحاظ رشد فکری و فرهنگی در انحطاط شدیدی به سر می برند، بیشتر دیده می شود. این افراد برای ارضای غرایز جنسی خود، همه ی ارزش های خانوادگی و فردی خود را قربانی می کنند و دست به رفتاری می زنند که برای اغلب افراد جامعه، بسیار پست تلقّی می شود.

چنانچه این ارتباط های ناپسند منجر به رابطه ی جنسی بین دختر و پسر شوند مشکلات زیادی را برای دختر، که قربانی اصلی این رابطه است به دنبال می آورد. اشتغال ذهنی درباره ی این موضوع که مبادا این ارتباط برای او در آینده مشکل ساز باشد، تعادل روانی او را به نحو چشم گیری بر هم می زند و فشار روانی زیادی بر او تحمیل می کند.

چنین دخترانی در ازدواج با مشکل روبه رو می شوند و حاضر به ازدواج نیستند و زمانی که با فشار خانواده روبه رو می شوند و تن به ازدواج می دهند، همیشه نگران افشای رابطه گذشته خود هستند و از اینکه همسرشان از رابطه مخفی آن ها در گذشته آگاه شود رنج می برند.

 

3. توهّم قدرت و جاذبه: یکی دیگر از انگیزه های دوستی با جنس مخالف این است که پسران داشتن دوست دختر را یک قدرت اجتماعی برای خود تصور می کنند و دختران نیز داشتن یک دوست پسر را یک جاذبه فردی و اجتماعی برای خود به حساب می آورند.

 اما طول نمی کشد که پی خواهند برد این قدرت نمایی و جاذبه ارائه شده به قیمت از دست دادن بسیاری از جاذبه ها و قدرت های اجتماعی و شخصیتی دیگر تمام شده، در نتیجه، دوستی ها به پایان می رسند و حسرت از دست دادن شرافت و ارزشمندی خویش، دنیایی از تعارض را در درون دختر و پسر باقی می گذارد.

 

4. پناه جویی به یکدیگر: دختران و پسرانی که مورد بی محبتی در خانواده قرار می گیرند و از وضعیت روانی و اجتماعی خویش ناراضی هستند و در این زمینه، خود را سرگردان و آشفته می یابند، از طریق برقراری روابط پنهان با جنس مخالف، درصدد کسب رضایت و یا به عبارت دیگر، به دنبال یافتن شرایطی هستند که برای آن ها اطمینان خاطر و رضایتمندی بیشتری فراهم کند و پناه گاهی برای جبران کمبود محبت خود فراهم سازند.

  اما اطمینان خاطری که دختران و پسران از طریق برقراری دوستی بین خود جستوجو می کنند هیچ گاه حاصل نمی شود; زیرا این روابط پنهانی و به دور از چشم خانواده صورت می گیرد. به همین دلیل، دختر و پسر باید وقت و توان زیادی صرف کنند تا بتوانند زمینه این رابطه را فراهم کنند و تحمل ترس و اضطراب مستمری که دو طرف باید تحمّل کنند تا این روابط از چشم آشنایان پنهان بماند، رضایتمندی و آرامشی را که به دنبال آن هستند خنثی خواهد کرد.

 ادامه دارد...

در مقاله ی بعد  به آثار ارتباط با جنس مخالف خواهیم پرداخت ودرمرحله ی بعدی به شرایط یک ارتباط صحیح می پردازیم.

 

منبع : مجله ی علمی تخصصی معرفت – باتغییر وتلخیص

در شهر

صبح با آواز پرنده ناشناسی از خواب بیدار میشم . تا حالا صداش رو نشنیدم ،‌اما به طرز عجیبی گیرا و قشنگه ،‌از پنجره بیرون رو نگاه میکنم شاید اثری ازش ببینم ،‌اما هیچی نمی بینم ، هنوز آوازش رو میشنوم و دقایقی بعد ...فکر میکنم پر زد و رفت .
با خودم فکر میکنم حتی نایستاد تا ازش تشکر کنم یا اصلاً براش مهم بود کسی آوازش رو بشنوه یا نه ؟
این پرنده کوچولو ، اومد لب پنجره ،‌آوازش رو سر داد .بعد هم پر زد و رفت ...

ساعت 7 صبح ِ یک روز بهاری .توی کوچه قدم میزنم ، کوچه خلوت و تمیزه ، معلومه که همین الان جارو خورده .خنکای صبح همراه قطرات ریز بارون به صورتم میخوره ،‌چشمامو میبندم ...چه لذتی داره ...از پیچ سر کوچه که رد میشم ،‌پیرمرد رو میبینم که داره آروم آروم برگها و گرد و خاک رو جارو میکنه ، جلوتر که میرم صدای زمزمه اش رو میشنوم ...ببار ای بارون ببار ...با دلم گریه کن خون ببار ..به سرخی لبای سرخ یار ...به یاد عاشقای این دیار ...بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون ...
با خودم فکر میکنم: حتماً صبح قبل از اینکه خورشید بزنه بیدار شده تا الان همه ی کوچه رو پاک ِ پاک کرده .
چند تا بچه و نوه داره و آیا حقوقش کفاف زندگیش رو میده ؟.زندگی بهش سخت میگذره یا نه ؟
یه این فکر میکنم که چقدر دلش زنده س که توی این تهرون آلوده و کثیف اینطور طبعش لطیف مونده و هنوز هم موقع کار ، اونهم کاری به این سختی و طاقت فرسایی زیر لب آواز میخونه
.بهش میگم : خدا قوت .میگه : سلامت باشی جوون . و من لبخند میزنم .


سر کار همه چی مثل همیشه س ،‌همون کارا ،‌همون آدما. از فکر پرنده و اون پیرمرد بیرون نمیام ، نشستم پشت میز و دستم ُ زدم زیر چونه ام و به زهرا خانم که داره گردگیری میکنه و وسایل آزمایشگاه رو مرتب میکنه نگاه میکنم .ازش میپرسم : زهرا خانم ! به نظرت زندگی قشنگه ؟
میگه : باید قشنگش بکنی مادر جان . یادم میاد که برام گفته بود تو پرورشگاه بزرگ شده و هیچ وقت مادر نداشته و دقت که میکردم ، هر موقع میخواست با صمیمیت با کسی حرف بزنه مامان جان صداش میکرد . بهش میگم :‌سخته ؟ میگه : آره . گاهی دستم درد میگیره
. آروم میگم : منظورم زندگی بود .
میشنوه و میگه : خب همینا زندگیه دیگه .
میگم : آره راست میگی .

دلم گرفته ، عصر موقع برگشت به خونه تصمیم میگیرم کمی راهم رو دور کنم تو پارک قدم بزنم .بدون هدف راه میرم ،‌چشمم به پسر بچه ای میافته که داره واکس میزنه ، به نظر پنج –شش ساله میاد . یه عالمه واکس و برس و چند جفت کفش جلوش گذاشته و یکی از کفش ها رو با دقت تموم داره واکس میزنه. روی نیمکت کناری میشینم و نگاش میکنم ، حواسش بهم نیست ،‌اشعه های تند آفتاب به سر و صورتش میخوره و حسابی عرق کرده ، هر از چند گاهی با دستمال سیاه و خاکیش عرق پیشانی اش رو پاک میکنه و موهای لخت قهوه ایش رو از صورتش کنار میزنه ،‌خوب تماشایش میکنم ، صورتش از گرما سرخ شده و چشمهاش ،‌وقتی یکدفعه نگاهم کرد ؛ چقدر معصوم بودند. تو چهره اش رنج و سختی موج میزد.
بهش لبخند زدم ،‌نگاه غریبی بهم میکنه و دوباره سرگرم واکس زدن میشه
.با خودم میگم : خیلی زوده براش که توی پنج سالگی بفهمه زندگی چقدر سخته ، خیلی زوده...و شانه هاش برا ی حمل این بار چقدر کوچک هستند .میرم از بوفه کناری دو تا بستنی میخرم ،‌کنارش روی جدول میشینم .
میگه : واکس میخوای بزنی ؟
میگم : نه ! بستنی میخوری ؟
با تردید و شک و کمی اخم بهم نگاه میکنه . حتماً فکر میکنه نسبت بهش احساس ترحم دارم .نمی دونم تو کله ی کوچیکش چی میگذره .عینک آفتابی ام رو بر میدارم و مستقیم به چشمانش نگاه میکنم لبخند میزنم و بهش میگم : بیا با هم بستنی بخوریم ، تو تابستون حال میده !
خنده اش میگیره و بستنی رو ازم میگیره و با هم شروع میکنیم به لیس زدن بستنی قیفی هامون .
یه کم سر به سرش میذارم .میگم شبیه عمونوروز شدی .میپرسه : عمو نوروز کیه ؟ و من براش تعریف میکنم که عید چیه ؟ عمو نوروز کیه ؟ برا ش داستان ننه نقلی رو میگم که وقتی تو زمستون گردنبندش پاره میشه مرواریداش از آسمون میریزه زمین و برف میشه ....
دیگه بفهمی نفهمی با هم رفیق شدیم برام از مادرش میگه که مریضه و اینکه افغانی هستند و نمی تونند مادرشون رو ببرن بیمارستان و نمی تونه مدرسه بره .میگه دوست دارم برم مدرسه خوندن نوشتن یاد بگیرم .
بهش میگم مطمئنم میتونی بری . از خواهرش میگه که گلیم میبافه تا خرج زندگیشون رو در بیاره .
موقع خداحافظی بهش میگم : شاید دوباره همدیگه رو تو پارک ببینیم و دستم رو تکان میدم ،‌هنوز چند قدمی بر نداشتم که بلند صدا میزنه : خانم !. برمیگردم .
میگه : هر موقع خواستی، کفشاتو بیار واکس بزنم
.میگم : باشه . ولی کفشام سفیده ، واکس سفید داری ؟ و زود صورتم رو بر میگردونم تا اشکامو نبینه .
عینکم رو به چشمم میزنم و تند تند قدم برمیدارم .

دلم شاد شده .شادی دل ِ اون پرنده ی خوش آواز ،‌پیرمرد زنده دل و دوست تازه ی کوچولوم دل ِ من رو هم شاد کرده
.با خودم فکر میکنم زندگی چقدر سخته و چقدر آسون . چقدر دور و چقدر نزدیک ...


دوست شما همان....

دوست شما همان دعای شما ست که مستجاب شده است. مزرعه ی شماست که در آن با عشق دانه می کارید و با شُکر درو می کنید . سفر ه ی طعام و شعله ی آتشدان شماست.زیرا با گرسنگی نزد او می آیید ودر کنارش آرامش می جویید . وقتی دوست شما از ضمیر خویش سخن می گوید . شما را نه هراس آن باشد که گویید ،"چنین نیست" ونه دریغ باشد که گویید،"آری چنین است" وهنگامی که او سکوت می کند قلب شما از گوش کردن به آوای قلب او باز نمی ایستد .زیرا در اقلیم دوستی همه ی آرزوها ،همه ی اندیشه ها و انتظارات بی هیچ کلمه ای به دنیا می آیند و میان دو دوست تقسیم می شوند ،با شادی ونشاطی که در زبان نمی گنجد .وقتی از دوست جدا میشوید غمی به دل راه نمی دهید،زیرا آنچه را که شما در او بیش از همه دوست می دارید ای بسا که در جدایی بهتر در چشم شما جلوه کند ،چنا نکه کوه نورد وقتی از دشت به کوه می نگرد آنرا بهتر میبیند .وخوشتر آنکه در دوستی هیچ مقصودی در میان نباشد مگر آنکه روح شما ژرفتر وعظیم تر زیرا اگر عشق در پی چیزی جز کشف اسرار عشق باشد ،به حقیقت عشق نیست بلکه دامی است که آدمی میگسترد و در آن صیدی جز کا لای بیهوده نمی افتد . وبگذار بهترین بخش هستی تو از آن دوست تو باشد. اگر او دریای وجودت را هنگام جزر آب دیده است ،بگذار در مد آب نیز آنرا تجربه کند. زیرا اگر دوستت را بدان خاطر بخواهی که ساعات خود را در صحبت او بر باد دهی بهره ی آن دوستی چه خواهد بود؟ پس در صحبت او ساعاتی را بجوی برای زیستن ( نه کُشتن ) . زیرا دوست برای آن است که نیاز تو را برآورد نه تهی بودنت را پُر کند .وبگذار که در پیوند شیرین دوستی  خنده و شادی باشد و شریک شدن در لذتهای یکدیگر. زیرا در شبنم نکته های ظریف و کوچک دل آدمی صبح خود را می یا بد و تازه و با طراوت می شود

پیامبر اثر جبران خلیل جبران

سخنانی از جبران خلیل جبران

مردی که اشتباهات کوچک زن را نبخشد هرگز از فضیلت های متعالی او لذت نخواهد برد. 

هنگامی که جسم وروحم از عشق یکی شد ،تولدی دوباره یافتم.

فراموش کردن آیا نوعی آزادی نیست؟

به سحر نمی توان رسید مگر با گذر از شب.

هنگامی دو زن با یکدیگر حرف می زنند ،تقریبا هیچ می گویند . ولی وقتی یک زن،تنها سخن می گوید، زندگی را آشکار می کند.

عشق وتردید هرگز در کنار یکدیگر قرار نمی گیرد.

اگر قلبت همچون آتشفشان است چگونه انتظار داری بر دستهایت گلی بروید؟

چه انسان شریفی است آن کس که نمی خواهد نه ارباب باشد نه برده.

زاهد کسی است که به دنیای جزئیات پشت کرده تا بتواند بی وقفه از کل دنیا لذت ببرد.

به فردا میندیشید و در امروز درنگ کنید ،چرا که شگفتی امروز کافی است.

اگر زیبایی را آواز دهی حتی در تنهایی بیا بان گوش شنوا خواهی یافت.

بشریت رودخا نه ای نورانی است که از دره های خلقت تا اقیانوس ابدیت جاری است.

بخواه تا برایت برآورده کنم

اگر چیزی از زندگیت می خوای
اگر واقعا چیزی وجود داره توی زندگیت که با تمام وجود بخوایش
اول از همه پاک و تمیزش کن و بذار جلو روت ببین چیه ، واقعا چه شکلیه ، بشناس چیزی رو که می خوای .
بهش فکر کن ، چه جوری میشه بدستش آورد ، چه راهی چه مسیری . بپرس ، مشورت بگیر . شاید خیلی دم دست تر از اون چیزی که تا حالا فکر می کردی باشه .
پاشو ، اگر چیزی رو واقعا میخوای و دائم توی کله اته بلندشو و راه بیفت تا بدستش بیاری . اگر نمیخوای کاری بکنی پس بشین سرجات صداتم درنیاد.
(با عرض پوزش ، من واقعا معذرت میخوام اما ) گور پدر بقیه . حرفها و نظرها و فکرای دیگرون رو بنداز سطل آشغال . زندگیه توئه به نقلعلی و قمرتاج چه ربطی داره .
وقتی میخوای شروع کنی بعضی اوقات این فکر میاد توی ذهن آدم که اگر همه این کارا رو کردم و نشد چی :
قال ربکم ادعونی استجب لکم .....
و پروردگار شما گفت بخواه تا برایت برآورده کنم .... 59 غافر

هیزم شکن

روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.
'آیا این تبر توست؟' هیزم شکن جواب داد: ' نه' فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوش حال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوش حال روانه خونه شد. یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. '
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. ' تو تقلب کردی، این نامردیه '
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز 'نه' می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز 'نه' میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.

نکته اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده

 

پشت پرده اسفناک تولید نایلون‌های مشکی

کارگران مشغول به کار در مراکز تولید نایلون‌های مشکی رنگ، مبتلا به انواع بیماری‌های ریوی، پوستی و سرطان‌های رایج هستند.

به گزارش «جهان»، نایلون‌های مشکی که برای استفاده شهروندان در اختیار آن ها قرار می گیرد، کاملا" غیر بهداشتی و سرطان زا است. کارگران مشغول به کار در مراکز تولید این‌گونه نایلون ها مبتلا به انواع بیماری های ریوی، عصبی، پوستی و سرطان های رایج هستند.
یک سرپرست مرکز تولید نایلون‌های مشکی در گفت و گو با«جهان»، گفت: این نایلون های مشکی ترکیبی از خون خشک شده، نایلون های اجساد سردخانه ها، لباس های به جا مانده از اجساد تصادف ها و انواع زباله‌های کثیف است.
وی افزود: متأسفانه هم خودم مبتلا به سرطان شده ام و هم تمام کارگرهای من مبتلا به انواع بیماری‌ها شده اند.
این سرپرست مرکز تولید نایلون های مشکی خاطرنشان کرد: من به طور کامل تولید این نایلون ها را کنار گذاشته ام و فکر می کنم بیماری سرطانم جریمه این عمل خلافم بوده است.
وی گفت: پس از مدت چند سال کار مداوم برای تولید این نایلون ها اکنون 2 تا 3 بار در روز خون بالا می آورم و خود را در چنگال مرگ می بینم.
وی در پایان با اشاره به اعلام وزارت بهداشت مبنی بر غیر بهداشتی بودن این نایلون‌ها، گفت: با این وجود تا امروز هیچ گونه نظارت جدی از سوی وزارت بهداشت برای جلوگیری از تولید و توزیع این نوع مواد خطرناک صورت نگرفته است ، اما امیدوارم وزارت بهداشت به طور جدی این مسئله را پیگیری کرده و بساط آن را جمع کند
.
 

محاکمه ی راهب

یکی از راهبان صومعه ی اسکتا مرتکب خطای زشتی شد، وبرادران خردمند ترین  زاهدان را فرا خو اند ند تا درباره ی او داوری کند. راهب خردمند مایل نبود بیا ید، اما گروه برادران چنان اصرار داشتند، که سرانجام موافقت کرد. اما پیش از آن که جایگاه خود را ترک کند، سطلی را برداشت و در کف آن چند سوراخ ایجاد کرد. بعد آن را پر از ماسه کرد و به سمت صومعه راه افتاد. کشیش اعظم متوجه سطل شد و پرسید برای چه آن را آورده است. زاهد گفت:آمده ام تا درباره ی دیگری داوری کنم. گناهان من همچون ماسه های درون این سطل پشت سرم روان اند.اما از آنجا که به پشت سرم نمی نگرم و نمی توانم گناها نم را ببینم، می توانم درباره ی دیگری داوری کنم. راهبان بی درنگ تصمیم گرفتند جلسه ی محاکمه را ادامه ندهند.                                                           

        از کتاب مکتوب اثر پا ئو لو کو ئلیو


پیدا کردن سکه

پسر کوچکی ، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمهای باز سرش را به سمت پایین بگیرد (به دنبال گنج) او در مدت زندگیش 296 سکه 1 سنتی،48 سکه 5 سنتی، 19 سکه ی10 سنتی، 16 سکه ی25 سنتی، 2سکه ی نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد.یعنی در مجموع 13 دلار و26 سنت پیدا کرد. ولی در برابر به دست آوردن این13 دلارو 26 سنت، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خو رشید، درخشش157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد. او هیچگاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمانها در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند را ندید. پرندگان در حال پرواز ، درخشش خور شید ولبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.