ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
یکی از راهبان صومعه ی اسکتا مرتکب خطای زشتی شد، وبرادران خردمند ترین زاهدان را فرا خو اند ند تا درباره ی او داوری کند. راهب خردمند مایل نبود بیا ید، اما گروه برادران چنان اصرار داشتند، که سرانجام موافقت کرد. اما پیش از آن که جایگاه خود را ترک کند، سطلی را برداشت و در کف آن چند سوراخ ایجاد کرد. بعد آن را پر از ماسه کرد و به سمت صومعه راه افتاد. کشیش اعظم متوجه سطل شد و پرسید برای چه آن را آورده است. زاهد گفت:آمده ام تا درباره ی دیگری داوری کنم. گناهان من همچون ماسه های درون این سطل پشت سرم روان اند.اما از آنجا که به پشت سرم نمی نگرم و نمی توانم گناها نم را ببینم، می توانم درباره ی دیگری داوری کنم. راهبان بی درنگ تصمیم گرفتند جلسه ی محاکمه را ادامه ندهند.
از کتاب مکتوب اثر پا ئو لو کو ئلیو
سلام .ممنون از زحمتایی که میکشی . به کلبه درویشی من بیا و از خودت ردپا بزار
اگه پایه تبادل لینک هستی هم بگو ممنون[گل]