زیارلو

مطالب متنوع و جالب

زیارلو

مطالب متنوع و جالب

در شهر

صبح با آواز پرنده ناشناسی از خواب بیدار میشم . تا حالا صداش رو نشنیدم ،‌اما به طرز عجیبی گیرا و قشنگه ،‌از پنجره بیرون رو نگاه میکنم شاید اثری ازش ببینم ،‌اما هیچی نمی بینم ، هنوز آوازش رو میشنوم و دقایقی بعد ...فکر میکنم پر زد و رفت .
با خودم فکر میکنم حتی نایستاد تا ازش تشکر کنم یا اصلاً براش مهم بود کسی آوازش رو بشنوه یا نه ؟
این پرنده کوچولو ، اومد لب پنجره ،‌آوازش رو سر داد .بعد هم پر زد و رفت ...

ساعت 7 صبح ِ یک روز بهاری .توی کوچه قدم میزنم ، کوچه خلوت و تمیزه ، معلومه که همین الان جارو خورده .خنکای صبح همراه قطرات ریز بارون به صورتم میخوره ،‌چشمامو میبندم ...چه لذتی داره ...از پیچ سر کوچه که رد میشم ،‌پیرمرد رو میبینم که داره آروم آروم برگها و گرد و خاک رو جارو میکنه ، جلوتر که میرم صدای زمزمه اش رو میشنوم ...ببار ای بارون ببار ...با دلم گریه کن خون ببار ..به سرخی لبای سرخ یار ...به یاد عاشقای این دیار ...بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون ...
با خودم فکر میکنم: حتماً صبح قبل از اینکه خورشید بزنه بیدار شده تا الان همه ی کوچه رو پاک ِ پاک کرده .
چند تا بچه و نوه داره و آیا حقوقش کفاف زندگیش رو میده ؟.زندگی بهش سخت میگذره یا نه ؟
یه این فکر میکنم که چقدر دلش زنده س که توی این تهرون آلوده و کثیف اینطور طبعش لطیف مونده و هنوز هم موقع کار ، اونهم کاری به این سختی و طاقت فرسایی زیر لب آواز میخونه
.بهش میگم : خدا قوت .میگه : سلامت باشی جوون . و من لبخند میزنم .


سر کار همه چی مثل همیشه س ،‌همون کارا ،‌همون آدما. از فکر پرنده و اون پیرمرد بیرون نمیام ، نشستم پشت میز و دستم ُ زدم زیر چونه ام و به زهرا خانم که داره گردگیری میکنه و وسایل آزمایشگاه رو مرتب میکنه نگاه میکنم .ازش میپرسم : زهرا خانم ! به نظرت زندگی قشنگه ؟
میگه : باید قشنگش بکنی مادر جان . یادم میاد که برام گفته بود تو پرورشگاه بزرگ شده و هیچ وقت مادر نداشته و دقت که میکردم ، هر موقع میخواست با صمیمیت با کسی حرف بزنه مامان جان صداش میکرد . بهش میگم :‌سخته ؟ میگه : آره . گاهی دستم درد میگیره
. آروم میگم : منظورم زندگی بود .
میشنوه و میگه : خب همینا زندگیه دیگه .
میگم : آره راست میگی .

دلم گرفته ، عصر موقع برگشت به خونه تصمیم میگیرم کمی راهم رو دور کنم تو پارک قدم بزنم .بدون هدف راه میرم ،‌چشمم به پسر بچه ای میافته که داره واکس میزنه ، به نظر پنج –شش ساله میاد . یه عالمه واکس و برس و چند جفت کفش جلوش گذاشته و یکی از کفش ها رو با دقت تموم داره واکس میزنه. روی نیمکت کناری میشینم و نگاش میکنم ، حواسش بهم نیست ،‌اشعه های تند آفتاب به سر و صورتش میخوره و حسابی عرق کرده ، هر از چند گاهی با دستمال سیاه و خاکیش عرق پیشانی اش رو پاک میکنه و موهای لخت قهوه ایش رو از صورتش کنار میزنه ،‌خوب تماشایش میکنم ، صورتش از گرما سرخ شده و چشمهاش ،‌وقتی یکدفعه نگاهم کرد ؛ چقدر معصوم بودند. تو چهره اش رنج و سختی موج میزد.
بهش لبخند زدم ،‌نگاه غریبی بهم میکنه و دوباره سرگرم واکس زدن میشه
.با خودم میگم : خیلی زوده براش که توی پنج سالگی بفهمه زندگی چقدر سخته ، خیلی زوده...و شانه هاش برا ی حمل این بار چقدر کوچک هستند .میرم از بوفه کناری دو تا بستنی میخرم ،‌کنارش روی جدول میشینم .
میگه : واکس میخوای بزنی ؟
میگم : نه ! بستنی میخوری ؟
با تردید و شک و کمی اخم بهم نگاه میکنه . حتماً فکر میکنه نسبت بهش احساس ترحم دارم .نمی دونم تو کله ی کوچیکش چی میگذره .عینک آفتابی ام رو بر میدارم و مستقیم به چشمانش نگاه میکنم لبخند میزنم و بهش میگم : بیا با هم بستنی بخوریم ، تو تابستون حال میده !
خنده اش میگیره و بستنی رو ازم میگیره و با هم شروع میکنیم به لیس زدن بستنی قیفی هامون .
یه کم سر به سرش میذارم .میگم شبیه عمونوروز شدی .میپرسه : عمو نوروز کیه ؟ و من براش تعریف میکنم که عید چیه ؟ عمو نوروز کیه ؟ برا ش داستان ننه نقلی رو میگم که وقتی تو زمستون گردنبندش پاره میشه مرواریداش از آسمون میریزه زمین و برف میشه ....
دیگه بفهمی نفهمی با هم رفیق شدیم برام از مادرش میگه که مریضه و اینکه افغانی هستند و نمی تونند مادرشون رو ببرن بیمارستان و نمی تونه مدرسه بره .میگه دوست دارم برم مدرسه خوندن نوشتن یاد بگیرم .
بهش میگم مطمئنم میتونی بری . از خواهرش میگه که گلیم میبافه تا خرج زندگیشون رو در بیاره .
موقع خداحافظی بهش میگم : شاید دوباره همدیگه رو تو پارک ببینیم و دستم رو تکان میدم ،‌هنوز چند قدمی بر نداشتم که بلند صدا میزنه : خانم !. برمیگردم .
میگه : هر موقع خواستی، کفشاتو بیار واکس بزنم
.میگم : باشه . ولی کفشام سفیده ، واکس سفید داری ؟ و زود صورتم رو بر میگردونم تا اشکامو نبینه .
عینکم رو به چشمم میزنم و تند تند قدم برمیدارم .

دلم شاد شده .شادی دل ِ اون پرنده ی خوش آواز ،‌پیرمرد زنده دل و دوست تازه ی کوچولوم دل ِ من رو هم شاد کرده
.با خودم فکر میکنم زندگی چقدر سخته و چقدر آسون . چقدر دور و چقدر نزدیک ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد