روزی مردی ثروتمند در اتومبیل
> جدید و گران قیمت خود با سرعت
> فراوان از خیابان
> کم رفت و آمدی می گذشت.
>
> ناگهان از بین دو اتومبیل پارک
> شده در کنار خیابان یک پسر بچه
> پاره آجری به سمت
> او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل
> او برخورد کرد .
>
> مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع
> پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه
> زیادی دیده
> است. به طرف پسرک رفت تا او را به
> سختی تنبیه کند.
>
> پسرک گریان با تلاش فراوان
> بالاخره توانست توجه مرد را به
> سمت پیاده رو، جایی
> که برادر فلجش از روی صندلی
> چرخدار به زمین افتاده بود جلب
> کند...
>
>
>
> پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی
> است و به ندرت کسی از آن عبور می
> کند. هر چه
> منتظر ایستادم و از رانندگان کمک
> خواستم کسی توجه نکرد. برادر
> بزرگم از روی
> صندلی چرخدارش به زمین افتاده و
> من زور کافی برای بلند کردنش
> ندارم.
>
> "برای اینکه شما را متوقف کتم
> ناچار شدم از این پاره آجر
> استفاده کنم ".
>
> مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت...
> برادر پسرک را روی صندلی اش
> نشاند، سوار
> ماشینش شد و به راه افتاد ....
>
> در زندگی چنان با سرعت حرکت
> نکنید که دیگران مجبور شوند برای
> جلب توجه شما
> پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
>
> خدا در روح ما زمزمه می کند و با
> قلب ما حرف می زند.
>
> اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت
> نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود
> پاره آجری
> به سمت ما پرتاب کند.
>
>
>
> این انتخاب خودمان است که گوش
> کنیم یا نه!
طاهر آذری
یکشنبه 23 تیرماه سال 1387 ساعت 23:53